ره آورد
سلام به همه دوستان و به قول استادم دشمنان عزیز !
راستش وقتی که داشتم توی حیات خونه خاطرات کهنه و پوسیده و بی ارزشو ناراحت کنندمو به همراه هرچی کاغذ مربوط به اونها به شعله های زیبای آتش میسپردم ، عزیزی که الان واقعا میدونم طبیب دلو روحو فکرمه که خدا فرستاده شعری رو در اون بین دید و توجهش رو جلب کرد و از من خواهش کرد تا اون رو در وبلاگم قرار بدم ، البته شاعرش رو معرفی نمیکنم و امیدوارم که ناراحت نشه و مجبور هم نشه با کلی تغییرات در شعر خودش با کمال بی معرفتی اونرو بیاره !! که وال... توی این دوره و زمونه ، تغییر و تحول و دورویی و دورنگی بعضیا بعید هم نیست، باعث تأسفه واقعا! به هر حال اصلا مهم نیست چون این شعر برا منه ، برا من سروده شده و به خاطر یه عزیز و به حرمت ایشون که خودشون هم از شعرا هستن و در آینده شعرهای زیباشون رو مینویسم میارم امیدوارم خوشتون بیاد :
هنوز ز احساس سرشارم ز عشق نظر بر نمی دارم
گذشت شب از کوچه ، من تنها چو مرغ شباویز بیدارم
نگاه به مهتاب می دوزم که صاعقه زاید افکارم
شب است ولی رفت مهتاب ببین که عجب همدلی دارم !!
دلا قصه دیگر مگو ، خاموش من از غصه ها سخت بیزارم
ز او که چنین سرنوشتم را نوشت ، نالم که بی قرارم
سری به دلم ، راز در چشمم نگاه بدوزم به دادارم
که ای ز تو برپا شده گردون دلم مشکن تا که حسی دارم
بدان به تو تا زنده ام سوگند
که دست زدل بر نمی دارم
Design By : Pars Skin |